یه شب ترسناک2
نوشته شده توسط : shayan

شب تنها تو خونه با پسر خالم نشسته بودیم فوتبال شرطی میزدیم یه صدایی از بالا پشت بوم.اومد صدای قدم زدن ارام و اهسته.احتمال دادیم دزده.در رو من قفل کردم.در پشت بوم هم معمولا بازه. داشت از پله ها میومد پایین ترسیدیم پسرخالم در رو باز کرد گفتم باز نکن گفت هیچی نمیشه.حالا چی بود یه گربه سیاه با چشمای ابی.از پایین در رفت داخل اتاق من رفتم یه عروس و داماد دیدم صورتشون خونی بود بهم اخم کردن رفتن دنبالش کنم رفتم تو اتاق هیچی نبود. پسر خالم اومد رو سینه ش جای چنگ خوردن بود ازش پرسیدم چی شده گفت فقط زود از اینجا فرار کن گفتم چرا؟؟؟گفت گمشو برو دیگه منم وایسادم گفتم تا نگی نمیرم گفت اونا میخوان ما رو بکشن.گفتم بلن شو با هم بریم گفت نمیتونم اره پاهاش هم زخمی بود مجبور شدم کولش کنم.خیابون خلوت بود حتی یه ماشین هم رد نشد همون روح عروس و داماد هنوز دنبالمون بودن.من برگشتم کامل عروس رو نگاه کرد وای تا حالا همچین عروسی ندیده بودم گل خار دار و خشکیده یه چشمش کاملا سفید بود مثل فیلمای خارجی شده بود.هرچی تونستم دویدم پسرخالمم رو کولم بود کمرم داشت میشکست.اما داماده برگشت عروسه تنها دنبالمون میومد زیر لبم گفتم تا جایی که بتونم میدوم تا اینم برگرده.نزدیک بیست دقیقه دویدم دیگه ردی ازش نمونده بود نمیدیدمش.از دور چراغ یه ماشین رو دیدم گفتم دیگه راحت شدم پسرخالمو گذاشتم کنار جاده جلو ماشین بالا پایین میپریدم دست تکون میدادم تا برام وایسه .بهم رسید برام یه ترمز زد .گفت بپر بالا داره بهمون میرسه با پسرخالم نشستم عقب .جلو پر بود خانومش نشسته بود پسر خالم حالش خیلی بد بود باهاش حرف زدم گفت دارم میمیرم.راننده جریان رو ازم پرسید منم همه رو گفتم یارو غش غش زد زیر خنده هنو داشت میخندید گفت شما انسان ها حقتونه هاهاهاها....منم گفتم منظورت از انسانها چیه؟؟؟یهو صداش عوض شد لباساش همینطور.تو بیابون بودیم یهو خانومش برگشت بهم نگاه کرد ای دل غافل همون عروسه بود با همون دسته گلش.پسر خالمو اول هولش دادم بیفته بیرون بعد خودم رو پرت کردم بیرون یهو همه چیز از جلو من محو شد نه ماشین نه عروس نه داماد.

ما رو ترک کردن هردو مون خواب رفتیم صب با صدای عرعر خر بیدار شدیم بیابون خشک و بی آب و علف تا جاده دو نفری سوار خر شدیم زیر آفتاب داغ نشسته بودیم منتظر یک ماشین بالاخره اومد پسرخالم هنوز داشت درد میکشید هر دو مون عرق کرده بودیم.تشنه هیچ پولی دستمون نداشتیم یارو اول نمیخاست سوارمون کنه به هر زوری بود گفتم داداش سوار کن دو برابر بهت پول میدم داره میمیره.خلاصه رسیدیم خونه مادربزرگ و ...بالاخره بعد شیش ماه فهمیدم تو خونه ای که ما خریدم یه عروس و داماد شب اول عروسیشون به قتل میرسن عده ای میگن جن و ارواح اونو کشتن بعضی اما جواب پزشکی قانونی میگه خفگی و اونجایی هم که مارو بردن جایی بود که خودشون دفن شدن.از اون موقع خیلی ها رو اینجوری اذیت کردن

نظرا یادتون نره ها





:: بازدید از این مطلب : 286
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 20 خرداد 1393 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: